لبهاي زخمي



يادش بخير



          عهد جواني  



                     که تا سحر



با ماه مي نشستيم،



               از خواب، بي خبر!



اکنون که ميدمد سحر ،از سوي خاوران



بينم شبم گذشته،



              زمهتاب بي خبر!



اين سان که خواب غفلتم، از راه ميبرد



ترسم که بگذرد ز سرم آب،بي خبر!



 


خسته ام   .


خسته ، چونان نسيمي که غروب را به انتظار نشسته .


خسته ،به سردي افق غبار گرفته ي صبحي پر از آه.


خسته ، رنجور و پر از آه .


دوباره دلتنگي .


دوباره اضطراب سينه اي که ، دستان عاطفه ات را کم دارد.


دوباره نگاههاي افسرده اي که برق نگاهت را به تمنا مي نشيند.


جاده هايي که به آغوشت منتهي نمي شود و سايه هايي که خنکاي مهربانيت را لمس نخواهد کرد.


خسته ام .


خسته از سرازيري هاي اين دشت ناهموار.


خسته از گردش ماه پرتلاطم شبهاي دلتنگي به گرد زمزمه هاي سرد شب پره هاي بي پروا.


خسته از هياهوي امواج خروشان درياي هجرانت که چله ي طوفاني مي گيرند ، در اعماق اقيانوس دلتنگي.



 




خيلي کليشه اي و تکراري ولي .


 


 


سالهاي سال شنيده بوديم همه آدم ها گمشده اي دارند وتا دنيا دنياست آدم هايند وگمشده هايشان.
شنيده بوديم آدم ها بايد هجرت کنند تا گمشده هايشان را بيابند.هجرت از خويش ؛هجرت به آسمان
وآسمان درست همين جاست؛اينجا که من ايستاده ام،اينجا که تو ايستاده اي.
درست در حوالي آغاز يک سفر؛ سفر به سمت خدا،
تا ترنم باران، تا حکايت دوست.
اينجا درست در همين لحظه هاي  تکرار من وتو
در سمت خدا
دل به سوي آسمان
وچشم به سوي آفتاب  گشوده ايم
ودر اين قرار بي قراري
تنها. 


روزگاراني است که حقيقت بر دوش
و نشاني تو در دست،دل به راه زده ام
نکند ابليس همسفرم شده است
تا راهزن حقيقت بر دوش و در کوله بارم باشد
گاهي کمک و مدد را بهانه ميکند
و سنگيني حقيقت را از دوشم بر مي دارد
تا به قول خودش سبکتر و آسانتر سفر کنم
و گاهي نشاني تو را از دستم مي گيرد
تا راه کوتاه تري نشانم دهد.


2


يکي داد زد ، خـزان در راه اسـت …


ساده بگويم ، پـاييــز ســـرد و بي رحـــم نيست ، فقط جســـارت زمستـــان را ندارد !


ذره ذره زرد مي کند ، اندک اندک جـــان مي ستاند.


و قطــره قطــره مي گـرياند …


 


پـــــاييز ســـرد نيست ، نـــــامهربــــان است …


بي رحـــــم نيست ، عشق را نمي شنــــاسد …


جســـــارت ندارد ؛ درست مـــــانند “دلتنگي”.


 


وقتي دل بــــراي پـاييـــــــز خـــودش تنگ مي شود!


آرزو مي کند ، کاش اشکي بــــود و اين دل را ميشست. مثل باران در آستانه زمستان!


روزهاي آغازين پاييز که از راه مي رسد ،  آسمـــــان دل،هواي ابري بودن دارد!


غافل از آنکه، پــاييـــز هـــم بـــراي آمدنش استخـــاره مي کند.!


 


شاپرکي که سايه به سايه ابرهاي پاييزي قدم برمي داشت ، در زمزمه هاي تلخش ، نجوايي عجيب داشت ، و دائم تکرار مي کرد ، که : تنهـــــايي نـــــام ديگــــر پــــاييز است! هــــرچه عميق تـــر.بــــرگ ريــــزان خــــاطراتش بيشتــــر.




خدايا قلبم از آن توست.


وقتي در تحسين ، آفرينش ، اين تن خاکي ، فرمودي :"فتبارک الله احسن الخالقين " يقين دارم که قلبي که در سينه ي اين مخلوقت آفريدي ،            پاره اي از روح مقدس و پاک خودت بود و مصداقي از  صفات رحمان و رحيم خود را در آن جاي دادي که اين چنين به اين مخلوقت احسنت و تبارک گفتي!


آري ، آفرينش وجودي با خاک ، شايسته ي تحسيني اينچنين از سوي معبودي به عظمت تو نبود و آن تحسين و تبارک ، به آفرينش قلبي  بود که از آن تو بود  و براي پيمودن مسيري آمده بود که رضاي تو در آن مسير  نقش بسته بود.


خدايا ، قلبم را مامن تمامي خوبيها و زيبايي ها قرار دادي و نيک مي دانم که جايگاهي است براي نشان دادن ذره اي از عظمت مهرباني هايت .


وقتي به اوج رحمت تو مي نگرم ، وقتي لطف بيکرانت را به ذره ذره ي اين عالم هستي مشاهده مي کنم ، وقتي در هر گوشه اي ، جنبده اي را مي بينم که به لطف صنع و مهرباني تو در عالم خودش روزگار مي گذراند ، فقط آه مي کشم  که نتوانستم ، پاسخ خوبي به تبارک تو به اين قلبي که برايم آفريدي بدهم.


قلب من هم مي تواند ، همانند ديگر مخلوقاتت ، در راستاي گسترش و تعالي مهرباني و رحمت تو گامي بردارد ، قلب من هم مي تواند همانند برگهاي خشکيده گياهاني که براي آشيانه سازي پرندگان آفريدي ، آشيانه دلهاي خسته و غم گرفته بندگانت باشد.


قلب من هم اگر چه سنگ باشد مي توانند مثل آن تخته سنگي که آغوش بر جريان مهربان آب نهاده و بستر رودخانه اي گوارا و حيات بخش شده ، بستري باشد براي حرکت اميد بندگانت.   مي خواهم قلبم ، فقط براي تو زنده باشد.


خدايا.


بارها شنيده ام که : القلب حرم الله ولا تسکن حرم الله غير الله.قلب انسان ، حريم خداست و حريم خدا جز با حضور خدا آرام نمي گيرد.


و يقين دارم که حضور تو در قلبم ، چيزي جز ، عنايت و توجه به بندگانت نيست.قلبي که براي بندگان خدا در حرکت باشد ، انگار براي خدا در حرکت است.


 مهربان من ، آنگاه که نداي در دادي ، يا ملائکه ، اسجدوا ، لادم . و تمامي ملائکه آسمان و زمين را به سجده بر اين تن خاکي انسان امر کردي ، يقين دارم که امر به سجودت ، امر به سجود قلبي بود که مامن خودت بود ، وگرنه سجده بر تن خاکي مصداقي از شرک و بت برستي است و تو   به بت پرستي و سجده بر مجسمه خاکي امر نمي کني .


سجده ملائکه بر تن خاکي انسان ، سجده بر روح مهرباني و رحمت تو بود که در قلب انسان دميده شده بود ، سجده بر قلبي بود که از جانب تو  براي حضور تو آفريده شده بود.


قلبم ، ظرف بندگي توست ، ظرف صبر و استقامت براي ماندن در مسيري که تو برايش تعيين کرده اي و شيطان ، که از امر سجده تو بر اين تن خاکي تمرد کرد ، از قلبي مي هراسيد که بندگي و عشق به تو در آن جاي مي گرفت.


شيطان از قلبي مي ترسيد که مامن حضور مهرباني و عطوفت تو بود و شيطان از آن روز به عزت و جلال تو قسم خود که در گشودن دروازه هاي اين قلب به روي پليدي و فساد همه توان خود را به کار مي گيرد.فبعزتک لاغوينهم اجمعين.


و سالهاي سال است ، که دروازه هاي قلب اين انسان خاکي ، لحظه به لحظه آماج تيرهاي سهمگين اماره ي شيطاني ابليس است و شيطان تاوان سجده نکردنش بر اين قلب مقدس را با گشودن دروازه هايش به روي گناهان ، جبران مي کند.


قلبي که بايد ، حريم خدا باشد ، قلبي که بايد ، سرمايه هاي بندگي و عبوديت در آن جاي گيرد.


خدايا ، قلبم از آن توست ، لحظه اي به من وامگذارش، که من تاب جلوگيري از حضور شيطان در او را ندارم .


خدايا ، قلب من و قلب همه انسانها از آن توست.قلب انسانهايي که تو آفريدي.


و امر کردي که بايد قلبهايشان را پاس داريم و احترام کنيم .


و امر کردي که شکستن قلب انساني به مثابه توهين به حرم خداوندي است .


و چه زيبا امر کردي که به برکت اين امر و نهي تو ، حريم انسانها محترم خواهد ماند و قلبهاي انسانها ستودني .


خدايا ، قلبم از آن توست . جز خودت اجازه ورود بر همه را ببند.



365 روز ديگر هم گذشت.
سالهاي اين عمر کوتاه ،


فصل هاي بهار ، پاييز ، تابستان و زمستان دارد.


امروز و ديروز دارد .


شب و روز دارد .


غروب و طلوع دارد .


و تنها چيزي که در اين سالها در گذر زمان يافت نمي شود ، فردا ست.


فردا و فرداهايي  که وجود ندارند و هيچ وقت نميرسند. خب ! کي شنيدي که بگويند الان فرداست !


البته هم بهانه خوبي است براي اميدوار بودن،براي زندگي بهتر ،براي يک نفس راحت کشيدن.


و جالب تر آنکه در ديروز هم جز خاطره و حسرت چيزي نيست.


يکي بيايد دست اين خاطره ها را بگيرد ببرد گردش ، آنها را بفرستند دنبال نخود سياه! و اصلا آنها را برگرداند به ديروز و ديروزهايي که اصالتشان از آنجاست!


آدم را کلافه مي کنند اين ديروزها و خاطره ها! از بس که يورتمه مي روند در کوچه پس کوچه هاي ذهن و از بس که نق مي زنند به جان و روان .


در تب و تاب اين ديروز هاي خاکستري و در آغوش امروز هاي پرتکاپو ، تنها وجه مشترک دلتنگي است!


دلتنگــــــــــي.


دلتنگي ، نه ديروز است ، نه امروز که خود لحظه هاست که با تمام وجود حسش مي کني .


دلتنگي گذر زمان است ، در جايي که زمان متوقف شده باشد ، و پشت سرت ديروزي که دارد فاصله مي گيرد و امروزي که دارد به سرعت عبور مي کند به منتهاي جاده ي ديروز !


دلتنگي ، خيابــــــــــان شلوغي است ک تو در ميانه اش ايســــــــــتاده باشي،
ببيني مي آيــــــــــند،ميرونــــــــــد و تو همچنان ايستــــــــــاده اي و درست آن جاده است در حجم زمان که دارد از ديروز فاصله مي گيرد و همراه با امروز حرکت مي کند…


و جالب تر آنکه ، چه تفاوتي مي کند آنسوي دنيا باشيم يا چند کوچه آن طرفتر ؟ و يا در حسرت ديروز باشيم يا در تکاپوي امروز ! بالاخره اين دلتنگي هست!


و در يک کلام ، دلتنگي نه ديروز مي شناسد نه امروز ، قيد و بندي هم ندارد ، پاي دوست داشتن که در ميان باشد “دلتنگي” دمار آدم را در مي آورد …


شايد وقتي که خداي مهربان ، ما رو گذاشت درست وسط اين حجم از گذر زمان ، چشمهامان به شاخه و برگهاي 4 رنگ فصل هاي زمان بود تا گذرانش!


و شايد اسير نامها و يادها شديم.


آفريدن ضعيفترين  و ناچيزترين موجود ، که من باشم ، از جانب خداوند ، يک پديده ي عادي و ساده از بي نهايت پديده هايي ست که خداوند خالق سبحان در اين عالم در هر لحظه ايجاد مي کند ! که ما آدمها اسمش را گذاشته ايم ، تولد. که همان خالق عالم ، اين پديده ي ناچيز را در عالم خلقت ادامه مي دهد . و اي کاش مقدر اين پديده را پرواز به سوي مسير نور خودش کند.


تولدم مبارک.


Image result for ?حسرت و خاطره?‎

 


 



هوا ، هواي دلتنگي ست .


 لعنتي ،کوتاه هم نمياد!


از سنگيني بغض و داغي آه حسرت گذشته ، اين هواي دلتنگي لعنتي ، سوهان روحه ! زوزه کنان غروب نيزار وحشي اين سينه رو چنان تحل ناپذير مي کنه،  که نگو.!


و سرخي گوشه هاي چشماني بي رمق همچنان منتظر قدمهاي پرصلابت آن قامت به حسرت نشسته ، نشسته!


و اين زوزه ي اين آه کي به همراه غروب رخ مي پوشاند؟ که سايه سنگين عذاب آورش هم آغوشي تلخ مزاج و هم خانه اي زجر آور و فرصت سوز است که تا پاسي از شب قصه ي خورشيد زمزمه مي کند و ترانه ي مهتاب مي خواند !


نه از مهتاب مي داند و نه از خورشيد ، که شعله هاي آن دلتنگي را در لابلاي صفحات دفتر خاطراتش مرور بايد کرد و تلخي لبخندي بر لبهاي زخمي را به چشمان خون گرفته اش نشان داد که دل خوش باشد از اين همراهي و هم پياله گي!


و سکوت همچنان آرامش بخش ترين درمان است بر اين شراره هاي سرد درون ! که کوهي از صبر را بايد سوار بر اين هيمنه هاي مخوف فرياد کرد ! و سحرگاهي شايد ، در آن دشت که مهتاب هم به انتظار طلوع نشسته ، ابرهاي حسرت و دلتنگي ، غرشي کنند و ببارند بر پهنه اي بي کران ، که آنجا نه خورشيد چشمانش را بازکند و نه مهتاب و نه سايه اي از آه!


و آن نگاه لعنتي ! نه از صحنه ي غروب دلتنگي ها محو مي شود و نه در پس آن پيچ و تاب مژه هاي حسرت و آه لحظه اي دست از خيرگي برمي دارد! برق نگاهي که تمامي ابهت از خورشيد و مهتاب و ستاره گان را گرفته و زخمي عميق و مزمن بر قامت رنجور و بي طاقت سينه نهاده !


 شب دراز است و قلندر بيدار.


خفاشان شب هم زانوي غصه در آغوش کشيده و غم اين سينه زخم خورده را آب و جارو مي زنند ، که شايد نيم نگاهي به مهتاب قد کشيده تا آن سوي دشت بيندازد که نمي اندازد!


و آن ستاره ي غبار گرفته ، همچنان گوشه اي کز کرده و چشم انتظار نشسته ، که شايد آن بغض لعنتي براي يکبار هم که شده دل بگشايد و ناله سردهد.


نه زمان باز مي گردد ، نه سرنوست را مي توان از سر نوشت !


 هوا ، هواي دلتنگي ست .



 



از خواب برگشتم؛ به تنهايي… پُل ميزنم از تو، به زيبايي
چشماموُ مي بندم وُ مي بينم؛ دنيا رو با چشمِ تو، مي بينم
دنيايِ من با عشق، درگيره… عشقي که تو نباشي؛ ميميره
عشقي که توو دستِ تو، گُل داده… عشقي؛ که به دستِ من افتاده



تو مثلِ من؛ رؤياتو ميبافي! با دست من؛ موهاتوُ ميبافي
خورشيدوُ با چشمات، روشن کن! يک بار، ماهوُ قسمتِ من کن
تو مثلِ من؛ رؤياتو ميبافي! با دست من؛ موهاتوُ ميبافي
خورشيدوُ با چشمات، روشن کن! يک بار، ماهوُ قسمتِ من کن


من پشتِ اين پنجره، مي شينم… بارونوُ توو چشمِ تو، مي بينم


عيبي نداره؛ چشمتوُ وا کن… عيبي نداره، باز غمگينم



بازي نکن؛ با قلبِ داغونم! من آخرِ بازي رو، مي دونم
حيفه… بخوايم، از هم جدا باشيم… من خيلي وقته با تو؛ هم خونه ام



تو مثلِ من؛ رؤياتو ميبافي! با دست من؛ موهاتوُ ميبافي
خورشيدوُ با چشمات، روشن کن! يک بار، ماهوُ قسمتِ من کن
من پشتِ اين پنجره، مي شينم… بارونوُ توو چشمِ تو، مي بينم


عيبي نداره؛ چشمتوُ وا کن… عيبي نداره، باز غمگينم
بازي نکن؛ با قلبِ داغونم! من آخرِ بازي رو، مي دونم
حيفه… بخوايم، از هم جدا باشيم… من خيلي وقته با تو؛ هم خونه ام



هوا هواي بيقراري و هيجان است  و تافته اي جدابافته از همه ي کائنات وقت جولانش در روح و روان به آفتاب نشسته اي ، زخم مي زند ، لحظه به لحظه ، بر لبهاي خشکيده ثانيه هاي بيقراري .


و باز هم هوا ، هواي آه هست و طپش تند قلب بي قرار نگاه!!!


و در کنار رودخانه اي خروشان ، نه جسم پژمرده ي برگ ريخته ي گلدان شمعداني ! که روح به هم ريخته اش.! مهرسکوت بر گلبرگهايش نشسته و ثانيه ها را به انتظار رنگ باختن غنچه هاي درونش همراهي مي کند.!!!


و رهگذري بي نام و نشان ، فريادش را بر بالهاي گسترده ي غريب ترين کبوتر اين دشت نگاشت ، که من رمان مي نويسم ! دوست داري برايتان کتابهاي رمان جديدم را ارسال کنم !!! و اخم .! 


مگر رمان را مي نويسند!؟
مگر کتاب را ارسال مي کنند؟!


مگر کتاب رمان هم داريم !؟


باز هم باران مي آيد ! پشت سدي به بلنداي آرزوهاي آن تک درخت برگ ريخته ! و باز هم باران جمع مي شود ! گرداگرد آن گلدان شمعداني که روحش به هم ريخته ! و بازهم باران مي آيد تا زير چانه هاي آن لحظه هايي که مهر سکوت بر گلبرگهايش زده مي نشيند!!!


رمان را به همين راحتي مي نويسند !


فقط بهانه مي خواهد ! البته نه هر بهانه اي!


هر چند بهانه بزرگتر از آن  نمي شود که زيباترين و دلنشين ترين آفتاب اين دشت روزي در کنار سايه ي تک درختي برگ ريخته ، دستي به تمنا بگشايد و آن گلدان شمعداني برگ ريخته ، مدهوش از اينکه تمناي  آن دلداده ي روياييش را برآورده کند ، دست به کار شود ولي زمين و زمان سد شوند و  مهتاب رخ برکشد و طوفان فاصله اندازد از جاده ي تمنا تا آن سوي گودالهاي پر از برگهاي خشکيده .!!!


و ماههاست که آن چهل رديف چرک کف دست ، بر پهنه ي دستان بي رمق حسرت مانده  و خشکيده و بوي تعفنش با آواي رودخانه ي خروشان همراه مي شود در ثانيه هاي بي قراري.!!!


و چه رماني بشود با اين بهانه .!


 


منتظر بودن به انگليسي



گاهي آه سراغ غم را مي گيرد ؛

گاهـــــي . 

هواي خيال ! 

فرقي نميکند . . . . 

هر دو  ختم ميشوند به  دلتنگي !!!

غافل از اينکه ، مرهم زخم هاي کهنه 

لبهاي بي رمق است .!

نه براي بوسه ،  بلکه براي اينکه چيزي بگويد.


شايد اينجا آخر خط  خيال است …

ته دنياي بدون غم.!!

ولي قلبي اينجا ايستاده .!

 تماشا يي تر از هميشه …

دلي که بي توهم تنگ نشده!

اينجا يک دنيا آه هست و خيال و همه فريادهاي دلي مجنون …

  و مردمان روزگار اگر بگذارند . 

مي شود خرده هاي دل تنگي را در کنار هم رديف کرد!

و القصه .

زن فالگير اشتباه مي کرد
پيشاني اين دل بلند تر از آن بود که در فالش نشان داد ، از بختِ بلند اين دل ، دلتنگي مي رويد و آه.

کسي فال فرياد نمي گيرد .
فرياد از زخم هاي فراموش شده .
و شايد زخمهايي که مهربان ترين همدم اين روزهاي دلتنگي اند.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید ترازو آنلاین خندوانه سوالات گام به گام بتن ساز و بتن ریز درجه ۳ فنی حرفه ای رویس موزیک خبر های آنلاین تکنولوژی مسیر مدیریت احتياجات Donnie سقای حرم خريد باربيکيو